کد مطلب:225182 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:243

بیان سوانح و حوادث سال یکصد و هشتاد و هفتم هجری نبوی
در این سال برحسب عادتی كه غالبا معمول بود در دمشق شام ما بین مضریه و یمانیه حالت عصبیت در هیجان آمد و هارون الرشید محمد بن منصور بن زیاد را به اصلاح آن امر مأمور ساخت محمد بن منصور برفت و با حسن تدبیر و یمن تقریر آن آتش مشتعل را خاموش و آن بحر پر خروش را ساكن ساخت و در میان فریقین مصالحت و مسالمت افكند و هم در این وقت زلزله سخت در شهر مصیصه روی نمود و با روی آن شهر را به زیر افكند و آبهای آن جماعت ساعتی از شب در زمین فرونشست .

حموی می گوید مصیصه به فتح میم و كسر صاد مهمله مشدده و یاء مثناة تحتانی



[ صفحه 176]



ساكنه و صاد دیگر و به قولی به تخفیف هر دو صاد شهری است در كنار جیحان از ثغور شام در میان انطاكیه و بلاد روم و این شهر از جمله شهرهائی است كه از قدیم الایام اهل اسلام در آنجا خیل و حشم فراهم می كردند و نیز مصیصه نام قریه از قراء دمشق و نزدیك بیت لهیا می باشد و هم در این سال عبدالسلام درآمد [1] خروج كرد و اظهار حكومت نمود پس یحیی بن سوید عقیلی به دفع او برخاست و او را بكشت و هم در این سال هارون الرشید پسر خود قاسم را غزوه صایفه بفرمود و او را تقدیم آستان كبریا و قربان پیشگاه خالق ارض و سماء گردانید و عواصم را به ولایت او مقرر ساخت و در این سال عبدالله بن عباس بن محمد بن علی مردمان را حجةالاسلام بگذاشت .

و در این سال به روایت طبری یعقوب بن داود چنانكه مذكور شد وفات كرد و ازین پیش به مراتب علم و كتابت و درایت و قدس و حسن نیت یعقوب سلمی اشارت شد كه در خدمت ابراهیم بن عبدالله بن حسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام كاتب بود و چون ابراهیم و برادرش بر ابی جعفر منصور عباسی خروج كردند و هر دو تن در سال یكصد و چهل و پنجم به قتل رسیدند یعقوب را نیز ابوجعفر در مطبق [2] محبوس نمود و این یعقوب مردی جواد و با سماجت و كثیر البر و الصدقه و كثیر الاحسان و مقصود و ممدوح اعیان شعرای زمان بود چون منصور بمرد و مهدی بن منصور به خلافت بنشست یعقوب در خدمتش تقرب یافت و مشیر و مشار گردید تا بدانجا كه مهدی او را با خود اخوت داد و مملكت مهدی به سر انگشت تدبیر او می گذشت تا گاهی كه به سبب شخصی علوی كه مهدی بدو سپرده و یعقوب او را رها ساخت جای در زندان كرد و همچنان ببود تا در سال و اعوام خلافت هارون الرشید به شفاعت یحیی بن خالد برمكی از محبس نجات یافت ، و این وقت چنانكه ازین پیش اشارت رفت هر دو چشمش كور بود و خواستار شد تا در مكه معظمه اقامت كند پس در آن مكان مقدس بزیست تا به دیگر جهان خرامید در تاریخ یافعی مذكور است كه پسر یعقوب گفت پدرم با من گفت كه مهدی عباسی



[ صفحه 177]



او را در چاهی به زندان افكند و قبه بر روی آن بر كشید و من پانزده سال در آنجا بماندم در این وقت شخصی در خواب من بیامد و با من گفت حضرت یوسف را تهمت به خیانت زدند و او را در زندان انداختند و خداوند تعالی او را از قعر چاه بیرون آورد و از زندان نجات بخشید چون این خواب بدیدم شكر خدای بجای آوردم و با خود گفتم گشایش به من می رسد پس از آن یك سال بگذرانیدم و چیزی بر من معلوم نشد چون سر سال دوم رسید همان شخص به خواب من بیامد و این شعر بخواند :



عسی فرج یأتی به الله انه

علی كل یوم فی خلیقته امر



خدای را در هر روزی در كار مخلوق خود امری و شأنی است زود باشد كه فرج و گشایش به تو روی كند ازین پس نیز یك سال به پایان رفت و همچنان آن شخص به خواب من بیامد و گفت :



عسی الكرب الذی امسیت فیه

یكون وراءه فرج قریب



زود باشد كه آن اندوه و زحمتی كه در آن روز به شب و شب به روز می رسانی از دنبالش فرجی نزدیك در رسد چون آن شب را بامداد كردم مرا آواز دادند گمان كردم اذان نماز بلند شده است پس ریسمانی درآویختند و با من گفتند بر كمر خود استوار كن پس بر كمرم بربستم و مرا بیرون كشیدند چون بعد از آن سالیان دراز كه چشمم از روشنائی بی نصیب مانده بود نور شمس با دیده ام برابر شد فی الفور كور شدم پس مرا ببردند و این وقت نوبت خلافت مهدی و هادی به پایان رفته و رشید بر مسند خلافت جای داشت پس مرا بر رشید درآوردند و گفتد بر امیرالمؤمنین سلام كن گفتم بر مهدی گفتند مهدی نیست گفتم هادی است رشید گفت من هادی نیستم گفتم السلام علی امیرالمؤمنین الرشید این وقت گفت ای یعقوب بن داود سوگند با خدای هیچ كس در خدمت من از تو شفاعت نكرد جز اینكه من در شب گذشته صبیه خود را بر گردن خود برآوردم در این وقت مرا یاد افتاد كه تو مرا در زمان كودكی بر گردن خودت می نشاندی لاجرم از حال تو بپرسیدم و مكان تو را در زندان بدانستم و تو را بیرون آوردم و یعقوب در زمانیكه هارون الرشید كودك بود او را بر گردن



[ صفحه 178]



خود سوار می كرد و ازین پیش به تفصیل حضور یعقوب از محبس مهدی به مجلس رشید رقم كردیم و چون مشیت خدای بر امری علاقه یافت اسبابش موجود شود .

و هم در این سال ابومحمد معمر بن سلیمان بن طرخان تیمی بصری جانب دیگر جهان گرفت تولد او در سال یكصد و ششم و به قولی یكصد و هفتم بود یافعی گوید معمر مردی حافظ و یكی از شیوخ بصره و به قول بعضی عابد و صالح و حجت بود .

و نیز در این سال ابومسلم معاذبن مسلم الهراء النحوی الكوفی از موالی محمد بن كعب القرظی به سرای آخرت پیوست و بعضی كنیت او را ابوعلی گفته اند كسائی از وی اخذ نحو نمود در ایام خلافت یزید بن عبدالملك متولد شد و از اینجا معلوم می شود كه این ابومسلم ایام خلافت یازده تن از خلفای بنی امیه و بنی عباس را دریافته است و مدتی دیرباز در جهان بگذرانیده است شاعر گوید :



ان معاذ بن مسلم رجل

لیس لمیقات عمره امد



صاحبت نوحا و رضت بغلة ذی

القرنین شیخا لولدك الولد



ابن خلكان در تاریخ خود می گوید ، ولادت او در زمان یزید بن عبدالملك یا ایام عبدالملك بن مروان بود و اینكه یافعی می نویسد قریب صد سال عمر نمود البته نظر به روایت ثانی دارد چه اگر در زمان یزید بن عبدالملك متولد شده باشد هشتاد و چند سال بیشتر عمر نكرده است چه یزید در سال یكصد و یكم خلیفه شد و این مقدار عمر چندان عجب نیست كه ببایست این قبیل اشعار در حق او گویند و غریب و عجیب بشمارند مگر اینكه در زمان عبدالملك متولد شده و قریب صد سال بیشتر عمر كرده باشد و از اینجا معلوم می شود كه در بدایت اسلام نیز عمریكه به صد سال بالغ می شده موجب عحب و شگفتی می گشت بالجمله چون بنده نگارنده احوال وی را در ذیل مجلدات مشكوة الادب مشروحا نگاشته ام در اینحا به همین مقدار كفایت جست .

و در این سال به روایت یافعی عبدالعزیز بن عبدالصمد اعمی حافظ رخت اقامت به دیگر جهان كشید و نیز در این سال به روایت یافعی در مرآة الجنان ابوالخطاب



[ صفحه 179]



سد و سی بصری حافظ كه مردی نابینا بود بار اقامت ازین جهان جهنده بر بست و به جهان پاینده پیوست و نیز در این سال به روایت ابن اثیر عمر بن عبید طنافسی كوفی جانب دیگر سرای نوشت در تاریخ الخمیس مسطور است كه در همین سال مردم و روم فراهم شدند و پادشاه خود قسطنطین را از سلطنت معزول و یقفوری را كه ناظر دیوان ایشان بود به سلطنت منصوب ساختند بعضی گفته اند یقفور از آل جفنة الغسانی است و از این پس پاره حالات او با هارون الرشید و شكست او مذكور می شود .


[1] آمد - بر وزن حامد - از شهرهاي روم قديم است.

[2] يعني زندان سر پوشيده در داخل زمين.